دنیای توصیف شده در شایر، محشر بود؛ سرزمین بی حادثه و خسته کننده ای که کافی است یک قدم از آن فاصله بگیری تا دلت برایش تنگ شود. شخصیت تام بامبادیل را خیلی دوست داشتم و همینطور گدلبری را. شاهکار دیگر تالکین در این کتاب، شخصیت فرودو بود. بعد از خواندن هابیت، فکر نمی کردم شخصیت داستانی دیگری را به اندازه بیلبو بگینز دوست داشته باشم. اما فرودو هم واقعا دوست داشتنی از آب در آمده بود. مخصوصا در آن قسمتهایی که در لورین اتفاق می افتاد، یک تالکین از جملاتی استفاده کرده بود که هرگز فراموش نمی کنم (می گذارم خودتان کشفش کنید)... اما برای باز دلم نمی آید که این یادداشت را بدون نقل قول تمام کنم؛ " در نظرشان چنین می نمود که لورین مثل یک کشتی درخشان با دکلهایی از درختان شاداب می لغزید و می رفت و به سوی سواحل فراموش شده بادبان می کشید و آنان درمانده و ناتوان، بر ساحل جهان خاکستری و بی برگ مانده بودند." (این جمله مربوط به وقتی است که آنها سوار بر قایق داشتند از لورین دور می شدند)ا