داستان درباره دختری بود که برای نجات برادرش از اعدام، با تیمسار و چند افسر همخوابه میشه؛ در نهایت برادرش را اعدام می کنند و دختر هم برای مجازات آن تیمسار، شغل فاحشگی رو انتخاب می کنه و زندگی خودشو به گند می کشه. وقتی حدود چهل سالش میشه، سر و کله یه مردی پیدا میشه که بدون اطلاع دختر، عاشقش بوده...
نتونستم با شخصیت ها همذات پنداری کنم، چون کلن رفتارهاشون احمقانه بود. هم دختره، هم پسره. دختره به شدت منفعل و احمق بود. نقش حادثه و شانس هم تو داستان زیاد بود که به نظر من نقطه ضعف محسوب میشه. تنها حسن کتاب به نظر من پایانشه که البته قابل پیش بینی بود
در مجموع تا حالا از هیچکدوم از کارای بیضایی لذت نبردم