خلاصه داستان: داستان درباره کلاریس، زنی خانه دار بود که با پیدا شدن سر و کله خانواده سیمونیان، همسایه های جدید، هوایی می شود و حس می کند خانواده اش او را درک نمی کنند و کم کم به مرد بیوه همسایه علاقمند می شود. با جلو رفتن داستان، کم کم با بیان بهتر احساسات خودش، موفق می شود خانواده اش را وادار کند او را جدی تر بگیرند و با جند اتفاق، فکر ذکر مرد بیوه همسایه از سرش می افتد
چیزهایی که درباره داستان دوست داشتم: 1- این که آرتوش، شوهر کلاریس، آدمی سطحی و بی فرهنگ نبود. 2- دو قلوها 3- مرموز بودن المیرا سیمونیان و جذابیت رازی که پنهان می کرد. 4- مهربانی کلاریس و مرتب بودنش. 5- روان بودن نثر و خوشخوان بودن داستان و کوتاه بودن فصل ها. 6- فضای جامعه ارامنه. 7- نینا و گارنیک، همسایه های قبلی و دوستان خانودگی کنونی کلاریس. 8- این که پیام های داستان خیلی تو چشم نمی زد و ایرادهای شخصیتی کلاریس، بی سر و صدا بر طرف شدند و زویا پیرزاد، زیاد شلوغش نکرده بود که "کلاریس باید به جامعه اطرافش توجه بیشتری نشان دهد" و "باید احساسات خودش را بهتر بیان کند" و "نباید به خاطر کارهای دیگران حرص بخورد و عصبانیتش را درون خودش بریزد" و امثالهم
بعضی نکات که می توانست بهتر باشد: 1- ظاهر گولزنک و باطن لوس و بی مسئولیت امیل سمونیان، به نظر من کمی کلیشه ای بود و فکر می کنم در بعضی فیلم ها و داستان های رمانتیک دیگر هم به این کلیشه بر خورده بودم. 2- پایان داستان بیش از حد خوش و خرم بود و بیشتر مشکلات خود به خود و بدون تلاش کلاریس حل شدند و آدم بدها رفتند پی کارشان و حتی یک عروسی هم دیدیم! (البته خودم ته دلم می خواست اینطوری باشد ولی به نظرم واقعبینانه نبود)ا
در مجموع داستان لذت بخشی بود و خواندن آن خستگی ام را در برد. بسیار ممنون از زویا پیرزاد